مطالعهی تاریخمند علوم انسانی، ناگزیر به شکلگیری این سؤال در ذهن میانجامد که چرا تقریباً اکثر نظریهپردازیها در علوم انسانی مربوط به قبل از دههی ۸۰ میلادی است و هرچه عقبتر برویم روبرو شدن با نظریهای که توانسته باشد یک رشتهای را متحول کند و تغییراتی کلیدی حتی بعضاً در اهداف رشتهی پذیرفته شدهی موجهی ایجاد کند سادهتر است. و هرچه جلوتر بیاییم از این روند فاصله گرفته و بیشتر به سمت رویکردی در حال حرکتیم که اسمش را تخصصگرایی نامیدهاند و قطب مخالف آن نظریهپردازی و رویکرد محوری فرض شده است. این روند کم و بیش در اکثر رشتههای علوم انسانی با شدتهای متفاوت و به ندرت با نقضهایی قاعده برافکن جاری است.
بحث من بر سر خود موضوع نیست، بلکه گریزی به خوانشی متفاوت از این موضوع و به چالش کشیدن تبیینهای پسینی راجع به آن است که موضوع را چنان ساده فرض کرده و به آن، سیمای متغیری کاملاً تبیین شده دادهاند که انگار دیگر واریانسی برای تبیین ندارد و پروندهی آن بسته شده است. اما به باور بنده، سادهانگاری تولید کنندگان این ایده که مشتریان زیادی هم برای این تبیین ساده دارند، این متغیر چند وجهی را آنقدر خطی و تکعاملی جلوه دادهاند که نوشتهای جدی دربارهی این موضوع یا پژوهشی روشمند راجع به آن کمتر دیده میشود.
در دنیای تخصصگرایی که دانشگاه، ثانیه به ثانیه دکترا در هر رشتهی علوم انسانی تولید میکند و سالانه هزاران تز دکتری به ساحت مقدسش! تقدیم میشود، اساسیترین جریان خود این پدیده که سیطرهی روندی به اسم تخصصگرایی است ذهنی از اذهان این دکترهای تخصصگرا را به خود جلب نمیکند که حداقل روی مسمای این اسم یعنی «تخصصگرایی» فکری کنند و دنبال اسمی باشند که بهتر توصیفش کند که اسمی پر بیمسماست. و یادمان هست که در همین محیطهای دانشگاهی است که در گوشهای دیگر از علوم، به ازای هر کیلو سبزی تولید شده در جهان یک پژوهش علمی در رسای فواید آن تولید میشود. و یا برای قانع کردن ما به پیاد روی جهت جبران پرخوریهایمان، میلیونها دلار پول، فقط صرف پژوهش در خصوص فواید آن میشود که اگر همین پول در گوشهای دیگراز جهان، آنهایی را که غذایی ندارند که چاق شوند تا دوبار در فکر لاغر شدن باشند را هدف میگرفت؛ شاید بیشتر نشان از دغدغه «علم برای خدمت به انسان است» بود. و نیازی هم نبود برای قانع کردن انسانها به اینکه که اینها ربطی به هم ندارند و علم باید مسیر خود را با قدرت ادامه دهد و درگیر این مسائل ارزشی نشود، دوباره از کودکی روی برنامههای آموزشیمان کار کنیم که خدای نکرده بچههایمان به این مسائل فکر نکنند که مانع پیشرفت علم شود و بشریت با تمام توان مسیر پیشرفت و ترقی را ادامه دهد.
البته برای این افکار مسموم بنده که ساحت ایدئولوژیک علوم، و مؤمنان به آن را که پایبند به عدم نفوذ ارزشها در علم بیطرف و مستقل! را هیجان زده میکند جوابهایی مستدل و پژوهشهایی علمی وجود دارد که این شبهات را کوبنده پاسخ دادهاند اما باز میخواهم این شبهات را تکرار کنم. شبهه هم به جای سؤال مناسبتر است مبادا نوجوانی این سؤالات را بخواند و برای خود فکر بد بکند که اینها سؤال است. معلوم است که نیست و شبهاتی اینچنین را عالمان علوم انسانی و تجربی با قاطعیت پاسخ دادهاند.
شاید اگر تا اینجای نوشتهام را خواندهاید طعنهای در ذهنتان گل کرده که نثارم کنید و آن اینکه آیا این متن علمی است و دغدغهی منطقی دارد؟ اولش که اینطور بود؟ پس این زبان طنزآلود اینجا چکار میکند؟ مگر مقالهی علمی! ساختار ندارد؟ رعایت این ساختارها که الزامی است. استغفر الله، علم هم که دیگر نیاز به تعریف ندارد که اطاعت از دستوراتش مثل شرکت در انتخابات، وظیفهی شرعی و قانونی ماست. پس چه شده؟ بنده، هم مغزم از این تعاریف و تقسیم بندیها پر است و هم آن را به صدها دانشجوی بیچاره تدریس کردهام. دانشجویانی که هنوز امیدی وجود داشت به اینکه اگر دانشگاه میگذاشت، مغزشان طبیعی کار میکرد. اینکه با وجود این واقعیات رعایت ساختار نکردهام برای این بود که میخواهم این نوشته را سرآغازی کنم برای شکستن روزهی ننوشتن. روزهای که تنها به خاطر تنفر از ساختارهایی که منجمد کنندهی مغزشان میدانم و در دانشگاه یادشان گرفتهام، افطار نمیکردم. اما میخواهم هم روزهام را بشکنم هم آرزویی را تحقق بخشم که عمری است در حسرتش هستم و آن این است که «انسانی» بنویسم. متن و موضوع نتواند برای من محدودیتی فلجکننده بتراشد که مجبور شوم برای بالا بردن تعداد مقالات علمی-تخصص (علیه السلام) جسم پینهایام را که هدیهی خداست و نیمکرههایم را به هم ارتباط میدهد قطع کنم. انسان باشم آنطور که هستم. با تمام مغزم و روانم بنویسم که تکتک گزارههایم هویت من انسانی را بازگو کند. منطقم طنزگونه باشد و احساسم علمی و اینها گرچه در علم اسکولاستیک انسانی جدید مفاهیمی خندهدار و متتاقضاند اما برای من حتی خندهداری خدمتی است به خواننده. اما خود سانسوری سیستماتیک و قالبپذیر شدن به نام علم نه تنها خندهدار نیست که اصالت کنش را طوری در ما الماس نایاب کرده که مخاطب ماست که فکر و اندیشه و غذا و علایق ما را میسازد و علوم انسانی هم، مثل شرکتهای خدماتی مدرن، مشتریمدار شدهاند و انسانهای مشتریمدار هم تولید میکنند تا آنان هم به بازتولید انسانی پیرو کمک کنند و بیکار نباشند، که نکند انسانی خدای ناکرده رفتاری اصیل و برآمده از خودش تولید کند. شاید هم این کار من، آرزویی باشد مثل بقیهی آرزوها که آرزو بر جوان عیب نیست ولااقل اگر از اصالت آرزوام مطمئن باشم خود خلاقیتی است کمپیدا. و من هم کلهشقتر از آنکه تسلیم چارچوبی شوم که فکر میکنم بهتر از آن چهارچوبها پیش خود دارم و میتوانم با سبک خودم حرفهایم را آنطور که هست به گوش مخاطبم برسانم. حال این طبیعی نوشتن از نظر اساتید دانشگاههای معتبر! و غیر معتبر؟ و بقیهی طالبان دانش هرچه هست باشد که برچسپی که احیاناً میزنند هرچه باشد از حرف بودن حرفهای من نمیکاهد و همین مهم است و بقیهی اوصاف را با انتظاری بهجا، تاب میآورم.
براستی تخصصگرایی یک انتخاب است یا یک اضطرار؟ آیا ما توانایی ناتخصصی کار کردن و کلی فکر کردن و تفکر سیستمی در علوم انسانی را داریم و از آن بهره نمیگیریم؟ آیا دوران نظریهپردازیهای کلی را پایانیافته میدانیم یا توانایی تولید نظریه و ارائهی تبیینهای کلان را نداریم. آیا متفکر در دنیای دانشگاه هنوز قابل تولید است یا محقق جای متفکر را در همهی شؤون گرفته است. آیا وجود متفکر و نظریهپرداز ضرورت تاریخیاش را از دست داده یا سیستم دانشگاهی اجازهی تولید آن را نمیدهد؟ آیا این یک انتخاب عقلانی نزد تحصیلکردههای ماست یا گفتمانی مسلط است که اجازه مخالفت را از ما گرفته و تنها بازتولید کالایی که میخواهد را بر میتابد؟ نگرش پراگماتیک به علم و ادعای علم مفید برای انسان سر راه نظریهپردازی سبز شده و مانعتراشی میکند یا بالعکس همین علم تخصصگرا خود، معناداری عملی تولید علم و پژوهش را دارد به شدت نقض میکند. آیا تخصصگرایی ما را به نیازهای واقعی و ملموس تکتک انسانها و جوامع مصرف کنندهی این علوم متعهد کرده یا بالعکس روز به روز ما را از نیازهای واقعی انسان و مشکلات انسان ملموس دور میکند و کمکم کتابهای ما و مجلات علمی ما چون کتابهای نظام اسکولاستیک از جهانی حرف میزنند که آشنای انسان موجود نیست و متغیرهای آن و مفاهیم مسلط آن نه لمس کردنی که یادگرفتنی است؟ یعنی آیا زبان علم جدید انسانی، ارجاع به مفاهیم و متغیرهای ملموس انسان و مشکلات اوست یا انسان واقعی با نیازها و دغدغههای واقعی برای برای فهم متغیرها و مفاهیم مورد بررسی در علوم انسانی نیاز به کسب حداقل یک لیسانس دارد تا با انسانی جدید آشنا شود که ساختهی مفاهیم دانشگاهی است و نیازها و دغدغههایی دارد که باید آن را با پژوهش اثبات کرد و شهود ما در فهم نیازهایمان مهم نیست. آیا پژوهشهای علوم انسانی را ما انسانهای واقعی و گوشت و پوست و خوندار و دردهای ما هدایت میکند یا انسان واقعی برای آشنایی با نیازهای خود باید زبانی جدید بیاموزد و لیسانسی بگیرد تا بفهمد مشکلش چیست؟ تخصصگرایی ما را در نزدیک شدن به انسان و نیازهایش و دغدغههایش یاری رسانده و انسانی ملموستر از نطریههای کلی به ما شناساندهاند یا بالعکس آنقدر انسان تجزیهشده و اجزای روان و وجودش تکهتکه که تکههای آن هیچ ارتباط وثیقی به کلیت روان و شخصیت انسان یکپارچه ندارد. آیا اینکه با افتخار میگوییم الان در دانشگاههای روز دنیا دیگر روانشناس انسان در کل نداریم بلکه روانشناس جدید فقط میتواند یک اختلال را از یک دیدگاه بررسی کند و نگاه کلی به انسان دیگر مربوط به دورهی فروید است؟ آیااین افتخار و تخصصگرایی به بیماران روانی و بهبود آنها کمک بیشتری کرده یا همچنان روانکاوی که بیشتر فلسفه است تا روانشناسی در درمان انسان موجود توانمندتر است؟ آیا چاپ هزاران مقاله و پایاننامه در یک رویکرد و در یک اختلال به ما کمک کرده و اعتماد به نفس روانشناس ما را در درمان یاری رسانده یا او را دست بستهتر کرده است؟ آیا بررسی اختلالات روانشناسی و آسیبهای اجتماعی به صورت جزیرهای، تعریف ملموستری از انسان به دست میدهد یا روانشناسی که رویکردی فلسفیتر به انسان دارد با مهارتهای تخصصگرای بسیار کمتر میتواند دید جامعتری به انسان داشته باشد؟ واقعاً ارتباط میان اینهمه مقاله به اصطلاح علمی-پژوهشی با هم، مورد بررسی چه کسانی است؟ دکترا گرفتن در یک رشتهی دانشگاهی علوم انسانی چقدر نشانگری درست برای شناختی ملموس و واقعی از انسان دارد؟ آیا فهم یک دکترای علوم انسانی در این علوم تخصصگرا شده که دکترایش را در واقع در یک متغیر گرفته نه در یک شاخه و نه دربارهی انسان جامعتر از دید یک لیسانس فلسفهی صد سال پیش است؟ و این متخصص شدن و تکهتکه کردن متغیری انسان به فهم و آرامش انسان کمک کرده؟
به باور بنده تخصصگرایی نه یک انتخاب که یک اضطرار است که دانشجویان و اساتید خلع سلاح شده در نقاب آن روزق و روزی نظریهپردازی پیشینیان را در مقالهنویسی دنبال میکنند و درآمد روانی و مادی این بتهای تقدیس شده را که تنها دغدغه انسانهای روزیخور نیازمند امروز است را به زخم روان نیازمند و جیب سوراخ پیراهنشان بزنند. اضطراری که قسمتی از آن ریشه در نیازهای کاذبی دارد که سیستمهای اقتصادی همین دانشگاهها تولید میکنند و با زدن مارک علمی – پژوهشی بر آن که همان کار علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کمون را باز میکند همه را به سجده وا میداردند و تلاشی مستمر برای به دست آوردن موقعیتهای علمی! و بورسهای پژوهشی دانشگاهی! شروع میکند که دیگر این انسان مست را با عقل سلیم معلوم است چقدر قرابت میماند. طوری راجع به بالا رفتن تعداد دانشجویان و فارغ التحصیلان تحصیلات عالی صحبت میشود که انگار دغدغهی پشت آن تخصصگرا شدن است و انگار دغدغهی سیستمهای آموزشی این بوده که تعداد بالا خلاقیت بالا به دنبال دارد در حالی بیشتر ناکارایی جزیی نگری ما این توهم را قوت بخشیده است و قانع شدهایم که ادامهی روند مذکور تنها انتخاب ماست و اضطراری مدرن است که هرچه زودتر تحققش بخشیم اقتدارهایی که راضی کردنشان دغدغهی انسان دانشگاهی شده است خندهی رضایتشان را زودتر نصیبمان میکنند. به راستی مقالاتی که در مجلات isi و معتبر بینالمللی در حوزهی علوم انسانی چاپ میشود تا چه حد نشانگری گویا برای دردها و مشکلات انسانی است که خود موضوع فراموش شده این علوم است؟ آیا روند رو به رشد علوم انسانی با دادههای جزیی که قدرت تعمیمشان از خانهای به خانه دیگر دشوار است و کماهمیتی متغیرهای مورد پژوهشاش کاری کرده که دانشجوی پایاننامهنویس گردآوری دادههای مورد نیاز پایاننامهاش را کاری مضحک و خندهدار میداند، روندی رشد یابنده و از روی نیازهای بالغانه و سالم است یا نیازهایی ما را به این روند کشاند که سراسر ریشهی عصبی دارند؟ فارغالتحصیل روانشناسی که با تعطیل کردن عقلانیت سلیمش، یعنی همان عقلی که با آن پولش را در بانک سرمایهگذاری میکند و به سود و زیان آن پایبند است، در مشاورهی ازدواج با یک دختر ۱۸ سالهی شهری دورافتاده سعی در القای معیارهایی برای ازدواج دارد که دغدغهی دختران ۲۵ سالهی نیویورکی است و با خودآگاه و ناخودآگاه مراجعش بیگانه است و مقاوت مراجعش در مقابل این القا را هم به پای اضطراب مرضی و فوبیای جامعهی مردسالار میداند، واقعاً خود نیاز به کمک ندارد؟ آیا ارتباط این روانشناس با واقعیت، که اگر قطع شود بارزترین نشانهی شدیدترین اختلال روانی یا همان اسکیزوفرنی است، قطع نشده است؟ روانشناسی که در شناخت محیط چند کیلومتری اطرافش و الگوهای فکری حاکم بر آن مشکل دارد و با خود قسم یاد کرده که مراجعش هر مشکلی را عنوان کرد، او مانیفست تعهدش به فلان مکتب درمانی را با قدرت و هیجان در جلسهی درمان قرائت کند، خود اسکیزوفرنیک نیست؟ چه عاملی سبب شده و نه خود او و نه اطرافیان حرفهایاش در محیطهای علمی! و دانشگاهی مشکل را در او و علمی که انسانیاش میخواند نبینند و فقط سرشان را به نشانه تأسف در بیفرهنگی و بیسوادی جامعه تکان دهند؟ در حالی که اگر موفقیت کلینیکی ملاک است حتی یک درمان کلینیکی موفق نداشته. اما هر وقت از اثربخشی رویکرد درمانیاش سؤال کنی، انبوهی از مقالات isi را که هر شب با نخوابیدنهای سفاهتبار خود و با توهم به روز بودن دانشش خوانده، ردیف میکند و از اثربخشی آن شیوهی درمانی هزاران معناداری آماری گزارش میکند و خط به خط آنهم با ذکر منبع درست است؛ چون بدون ذکر منبع که در این دنیای اسکیزوفرنیک گزارهای دارای ارزش علمی! نیست. حال چه با واقعیت تطابق داشته باشد چه نداشته باشد. مهم معناداری آماری در مقالات ارزشمند علمی- پژوهشی (علیهم السلام) است. حال میخواهد هر روز غلط بودن آن فرضیهی معنادار علمی را سر سفرهی غذایمان با چشمانمان ببینیم. واقعیت مهم نیست چون ما با واقعیت قرار قطع ارتباط گذاشتهایم و این مجلات isi هستند که قرار است با شاخصهای معنادار آماریشان ما را از واقعیت مطلع کنند. البته اگر به صلاحمان بود و قدرت خواندن زبان برتر انگلیسی را قبلاً در خودمان پرورش داده باشیم. به میزانی از واقعیت بیگانه شدهایم و به میزانی حقیر بودن عقل سلیم و فهم انسانی خود را پذیرفتهایم که ذکر جملهی «آب تشنگی را رفع میکند» هم بدون ذکر منابع معتبر علمی – پژوهشی (علیه السلام) شجاعتی میطلبد که تقریباً در دنیای جدید یافت نمیشود. البته شجاعت که چه عرض کنم، تهور و سفاهت لغت مناسبتری است چرا که ذکر واقعیت بدون منبع علمی که قبلاً بر درست بودنش صحهی آماری گذاشته شده باشد در واقع سفاهت است. در چنین دنیایی است که عقل سلیم مظلومتر از همیشه به هر دامنی چنگ میزند غیر عقلانیاش جلوه میدهند و از عقلانیتی صحبت میکنند که آشنای او نیست. علم تجربی انسانی هم با گفتمانی جدید این مظلوم واقعگرای ریش سفید کرده در آسیاب تکامل را به نوعی دیگر پس میزند.
علوم انسانی تجربی هم روز به روز متغیرهای مورد علاقهاش کم اهمیتتر میشوند و آنقدر جزیی شده و به ابتذال کشیده شدهاند که از کارایی پراگماتیکی که قرار بود هدف جدیدش باشد و به بهانهی آن از نظریهپردازی فاصله گرفته بود هم به شدت فاصله گرفته. و جالبتر آنکه هرچه متغیرهای مورد پژوهش کم اهمیتتر میشوند معناداری آماری آنها در پژوهش افزایش پیدا میکند و خوانندهی مجلات علمی- پژوهشی را مبهوت اهمیت خود میکنند و از خوانندهی خود، توقع تبدیل شدن به بردهای دارند که چون کشیشان داستان فرانسیس بیکن در کتابهای مقدس دنبال تعداد دندانهای اسب باشند. و اولویت دغدغههایشان را تداوم تولید علمی در مجلات علمی- پژوهشی و isi قرار میدهند که کمکم دارد به برندی چون apple تبدیل میشود که بیشتر توجیه اقتصادی و سیاسی دارد تا علمی و پژوهشی. و دکتر و فوق لیسانس ما را دلخوش و حریص به بیشتر کردن تعداد این مقالات کردهاند تا شاید تعداد آنها دو رقمی شده و خود را در لیست دانشمندان و پروفسورهای تولید کنندهی علم isi و سایر مؤسسات علمی-پژوهشی معتبر! ببیند که اغلب خود نمیدانند چه تولید کردهاند.
آنقدر دنیا را از این عینک دید زدهایم و به اندازهای در این دید زدن با زبان برتری که تلفظش را هم چون یک انگلیسی زبان مادری بلدیم، تبحر پیدا کردهایم که دیگر حتی جملهای از آن علوم اسکیزوفرنیک واقعیتگریز را نمیتوانیم برای فردی معمولی و عاقل همزبان خود توضیح دهیم به طوری که زبان ما را بفهمد و بداند از چه واقعیتی صحبت میکنیم و به کدام مفاهیم واقعی عطف توجه میدهیم. مفاهیمی که دانستن ما و نداستن مخاطب ما ربط زیادی به علم توصیف کنندهی واقعیت و قوانین ندارد که بیشتر در ایمان ارتدوکس ما به حرف حرف این علوم تجربی و عقلانی مقدس است که شاخصترین نشانگر آن اقتدار معطوف به قدرت منبع علمی است که علم را گفتمانی میبخشد که دانشگاهها خدمتگزار اقتدار میشوند نه علم واقعگرای انسانی. دانشجویی میگفت زبان فارسی زبان اندیشیدن نیست و باید برای اندیشیدن انگلیسی یاد گرفت. کاملاً مشخص است که ادامهی این روند عقلگریز اقتدارمدار جز با پرورش مؤمنانی در این حد امکانپذیر نیست. این مؤمن با تقوای خدای نظام دانشگاهی و حضرت isi (علیه السلام) که لهجهی native انگلیسی برایشان چون انگشتر به دست کردن مؤمنان موجود، سنتی دینی و ایدئولوژیکی است که فقط تفاوتشان در منابع اقتدارشان است نه در وجه شبه قوی بینشان یعنی تعطیل عقلانیت. حال این عقل تعطیل در فردی با انگشتری به دست و ریشی ۱۲ سانتی همان است که در مؤمن منابع علمی! با دستبندی در دست و کراواتی ۲۵ سانتی. و اثبات روایات پشتیبان انگشتر و ریش در منابع سته اصولش بسیار شبیه به اثبات ارتباط تفکر و زبان انگلیسی در منابع علمی-پژوهشی علوم انسانی است چرا که هر دو نقلی و رواییاند نه عقلانی و واقعیتمدار. تازه اگر منابع روایی مؤمنان مراجع علمی هم خالی از این ارتباط اسکیزوفرنیک است.
سؤالی که ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده این است که آیا واقعاً هیچ ایدئولوژیای جز علم تجربی انسانی که در ایدئولوژی بودنش برای دانشمندان و دانشجویان تحصیلات عالی علوم انسانی خود حقیرپندار وطنی شکی ندارم واقعاً میتوانست در این حد و تا این حجم به صورتی کاملاً سیستماتیک انسان را بر سفاهت خود قانع سازد و عقل را و علم تجربی را که قرار بود دیوارهای سفاهت را فرو ریزند به دیواری جدید تبدیل کردهاند و آب هم از آب تکان نخورده است. هیچ ایدئولوژیای جز علم تجربی با میوههای تکنولوژیکاش با جنباندن هیجانهای لذتبخش انسان قادر بود برای ما این را بدیهی جلوه دهد که واقعیت جلو چشمانمان را زمانی واقعیت بدانیم که تأیید معناداری آماری آن در مقالهای در اینترنت منتشر شود. و اگر روایت آماری از واقعیت با روایت عقل سلیممان تفاوت فاحش داشت چون انسانی دور شده از واقعیت و توهم زدهی مجلات را میچسپیده و مشغول گشتن دنبال تعداد دندانهای اسب میگردیم. راستی این علم تجربی همان سرمایهداری اقتصادی نیست که لباس فوق لیسانس و دکتری به تن کرده و کلاه قلمچی بر سر ما گذاشتهاند تا خودش را با تضمینی از جیب خودمان باز تولید کند.
اگر به روش تحقیق پژوهشهایی که در علوم انسانی کتاب مقدس شدهاند رجوع کنیم از فرط سادهانگاری و تبدیل مریضگونهی متغیرهای پیچیده و دور از ذهن در تعدادی مقالات به نشانگرهای بیربط و دم دستی حتی قدرت خندیدن را از آدم میگیرد که نفرتانگیز است. اینهمه دروغ و دغلبازی در فرایند روش پژوهش رخ میدهد و تنها نتایج در قالبی علمی و پذیرفته شده، آنهم از نظر شکل و فرم نه محتوا در مجلات isi که حکم برند oreal در مواد آرایشی را برای دانشجویان فرهیخته که دغدغهشان اصیلتر! از مارک است بازی میکند. هزار پژوهش اجتماعی و روانشناختی تنها بر پایهی نظرسنجی انجام شده در حالی که در گزارش نتایج به جای صحبت کردن از بررسی نگرش و نظر، از خود متغیر و ارتباطش با چند متغیر دیگر گزارشی مفصل تدوین کرده و با جداول اکادمیک و مفاهیم آماری چنان رابطهای برقرار میکنند که توپ هیچ استدلال و واقعیتی آن ارتباط را نمیتواند زیر سؤال ببرد. و بازار به به! و چه چه! تحسین مصرف کنندگان مقالات و تولید کنندگان! آن تنها واکنش ارائه شده است مخصوصاً اگر صاحب تعدادی مقالهی معتبر علمی – پژوهشی باشد که دیگر خود معیار سنجش میشود. همین اواخر یک غلط فاحش تجزیه و تحلیل نتایج را در مقالهای در یکی از مجلات معتبر جهانی روانشناسی برای دانشجویی تشریح میکردم و مقاوتی که علی رغم وضوح غلط از او میدیدم چون واکنش مؤمنی به کاریکاتور مقدساتش بود. که اگر اعتراض مؤمن به کاریکاتور مقدسات بیکلاس جلوه میکند اعتراض او دغدغهای علمی نام گرفته و بر دفاع از علم بدون تعصب مجالس تأکیدی بیشماری میگیرند و بر درستنمایی پژوهشها تأکید میکنند. برای کسانی که با روشهای آماری آشنایی دارند و اسم روشهای معادلات ساختاری و تحلیل عاملی تأییدی و تحلیل مسیر را شنیدهاند واقعیتهای تکان دهندهتری دارم که به آن اشاره کنم اما برای اجتناب از طولانی شدن زیاد مقاله و تنوع حوزهها به آن اشارهای میکنم. این روشهای آماری بیشتر برای بررسی مدلهای نظری از نظر آماری است که در جاهایی و برای مدلهایی از آن استفادهی غلط و مرضی میشود که هیچ ارتباطی با موضوع ندارد و بدون معنادار شدن هیچ یک از شاخصهای مهم مدل و با دستکاری در گزارش آماری و حذف بخشهایی از آن مدلی ارائه میکنند که بین چندین و چند متغیر ارتباطی برقرار میشود که مبنای صدها پژوهش دیگر میشود که فرض آنها درستی نتایج پژوهش مبناست و اگر دادههای پژوهش جدید آن نتایج را تأیید نکرد، دادهها دستکاری میشود تا مدل علمی و درج شده در مجلات معتبر دوباره تأییدی دیگر شود و بر اقتدار آن افزوده شود و این وسط علمی بودن صرفاًَ فریبی برای دانشجوی بیچارهی بیخبر است.
این مطالب و دهها مطلب دیگر، بنده را به این فرض نزدیک کرده که در شرایط حاکم بر محیطهای آکادمیک علوم انسانی، روند ایدئولوژیکزدهای که در خدمت بازتولید مفاهیم زندگی، جهانبینی و ارزشهای اقتدارمحور و زبان برتر است، علم انسانی نیست که هیچ، آگاهی کاذب هم نیست که حتی ایدئولوژی تن پوشش شود و اصطلاح آگاهی اسکیزوفرنیک لباس مناسبتری برای این روند است.
مطالب فوق کاوش ابتدایی و سریع موضوع کمتر جدی گرفته شدهای است که فقط در حد طرح موضوع مطرح شد و نیاز آن به مستندسازی انکارناپذیر است. در پایان با ایمان قلبی، میگویم برای واقعیت آنقدر مرجعیت قائلم که در صورت تشخیصی متفاوت در هر زمانی در تضاد با نوشتهها و گفتههایم نه تعجب میکنم و نه اصرار ایدئولوژیزده بر روایتم از واقعیت.
نظرات
جمال
18 شهریور 1392 - 08:37کاک امید دهست خۆش بێت باسی بابهتێکی زۆرگرنگت کردوه . ئهم موشکیله نه تهنیا بهشی اکادمیک بهڵکو تهواوی بهشهکانی ژیانی گرتوهتهوه که سهرچاوهی واقعیت هیچ بها و نرخێکی نیه . موشکیلهکه نازانم له کوێیایه ئیناسنی ئهم سهردهمه زۆر زۆر به کهمی واقعین .. ئهبێ هی چی بێت ؟؟؟
امید
24 شهریور 1392 - 08:35سلاو کاک جمال.مه منونم برا گیان.وه لا عیلله تی زوره که ئیشه لا له بابه تیکا ده ینوسم به لام هه ر به کورتی هی ئه وه یه ئینسان له به شه کانی شه خسیه تی که هه ر یه ک هی گرفتهاییکن به نا به رابه ر ئیستفاده ده کات یانی به شی بالغی شه خسیه ت که ده بی به سه ر به شه کانی دیکه یا زال بیت ته واو خه وتوه و به شی کودک زال بوه به سه کارو نوسینو ده غده غه مانا.کودک یش نازو نه وازشو ئافه ریمو باره قه لای ده ویت و بویه ئینسان ده بیته به رده ی ته وه ججوهو باره قه لاو ناوو مه دره کو جوانی و شتانی دی.سه ر که وتو بیت و مه منون له نه زه ره که ت